او نمرد از زهر و تو از قهر او

شاعر : عطار

چند ميري گر نخوردي زهر اواو نمرد از زهر و تو از قهر او
از خلافت خواجگي خود قياسمي‌نگر اي جاهل ناحق شناس
زين غمت صد آتش افتد در جگربر تو گر اين خواجگي آيد به سر
عهده‌ي صد گونه آفت بستديگر کسي ز ايشان خلافت بستدي
عهده‌ي خلقي که در گردن بودنيست آسان تا که جان در تن بود
دايما در بغض و در حب ماندهاي گرفتار تعصب مانده
پس چرا دم در تعصب مي‌زنيگر تو لاف از عقل و از لب مي‌زني
ميل کي آيد ز بوبکر و عمردر خلافت ميل نيست اي بي‌خبر
هر دو کردندي پسر را پيشواميل اگر بودي در آن دو مقتدا
منع واجب آمدي بر ديگرانهر دو گر بودند حق از حق وران
ترک واجب را روادار آمدندمنع را گر ناپديدار آمدند
جمله راتکذيب کن يا اختيارگر نمي‌آمد کسي در منع يار
قول پيغامبر نکردستي قبولگر کني تکذيب اصحاب رسول
بهترين قرنها قرن منستگفت هر ياريم نجمي روشن است
آفرين با دوست داران من‌اندبهترين خلق ياران من‌اند
کي توان گفتن ترا صاحب نظربهترين چون نزد تو باشد بتر
مرد ناحق را کنند از جان قبولکي روا داري که اصحاب رسول
بر صحابه نيست اين باطل روايا نشانندش به جاي مصطفا
اختيار جمع قرآن پس خطاستاختيار جمله شان گر نيست راست
حق کنند و لايق حق ور کنندبل که هرچ اصحاب پيغامبر کنند
مي‌کني تکذيب سي و سه هزارتا کني معزول يک تن را ز کار
تا به زانو بند اشتر، کم نکردآنک کار او جز به حق يک دم نکرد
حق ز حق‌ور کي برد اين ظن مداراو چو چنديني در آويزد به کار
در اقيلوني کجا هرگز بديميل در صديق اگر جايز بدي
کي پسر، کشتي به زخم دره‌ايدر عمر گر ميل بودي ذره‌اي
فارغ از کل لازم درگاه بوددايما صديق مرد راه بود
ظلم نکند اين چنين کس، شرم دارمال و دختر کرد بر سر جان نثار
زانک در معجز درايت بود اوپاک از قشر روايت بود او
خواجه را ننشيند او بر جايگاهآنک بر منبر ادب دارد نگاه
ناحق او را کي تواند گفت کسچون ببيند اين همه از پيش و پس
گاه مي‌زد خشت و گه مي‌کند خارباز فاروقي که عدلش بود کار
مي‌شدي در شهر وره مي‌خواستيبا در منه شهر را برخاستي
هفت لقمه نان طعام او و بسبود هر روزي درين حبس هوس
نه ز بيت‌المال بودي نان اوسرکه بودي با نمک بر خوان او
دره بودي بالشي زير سرشريگ بودي گر بخفتي بسترش
بيوه‌زن را آب بردي وقت خواببرگرفتي همچو سقا مشک آب
جمله‌ي شب پاس لشگر داشتيشب برفتي دل ز خود برداشتي
هيچ مي‌بيني نفاقي در عمربا حذيفه گفت اي صاحب نظر
ميل نکند تحفه آرد سوي منکو کسي کو عيب من در روي من
هفده من دلقي چرا برداشت اوگر خلافت بر خطا مي‌داشت او
بر مرقع دوخت ده پاره اديمچون نه جامه دست دادش نه گليم
نيست ممکن کو به کس ميلي کندآنک زين سان شاهي خيلي کند
اين همه سختي نه بر باطل کشيدآنک گاهي خشت و گاهي گل کشيد
خويش را در سلطنت بنشانديگر خلافت از هوا مي‌راندي
شد تهي از کفر در ايام اوشهر هاء منکر از حسام او
نيست انصافت بمير از قهر اينگر تعصب مي‌کني از بهر اين